👻 خانهی مهتاب – داستانی واقعی از تسخیر، جن و ناپدید شدن
هشدار: این داستان بر اساس روایتی واقعی و ثبت شده در سال ۱۳۸۹ نوشته شده و ممکن است برای برخی مخاطبان، حس ترس یا اضطراب ایجاد کند.
زمستان بود. آسمان خاکستری، و باد سردی از سمت جنگلهای نمور به روستای کوچک «چِستَر» میوزید. «امین» و «کاوه»، دو دانشجوی ارشد باستانشناسی، مأمور شده بودند تا خانههای قدیمی و متروکه شمال ایران را برای پروژهای دانشگاهی مستندسازی کنند. آنها دوربین حرفهای، لپتاپ، دفترچههای یادداشت و چراغقوههای قویشان را بستهبندی کردند و راهی گیلان شدند؛ بیخبر از اینکه این سفر، زندگیشان را برای همیشه تغییر خواهد داد.
در روز سوم سفرشان، مردی سالخورده در قهوهخانهای محلی، خانهای را به آنها پیشنهاد داد که در میان باغی مهآلود رها شده بود. همه آن را «خانه مهتاب» صدا میزدند. پیرمرد گفته بود: «بیشتر از ۴۰ ساله کسی اونجا زندگی نمیکنه. صاحبش، یه زن تنها بود… یه شب توی مه گم شد. ولی بعضی میگن هنوز صداشو میشنون…»
خانه درختی در دل یک باغ انار کهنه بود. پنجرهها شکسته، رنگ درها پوستهپوسته شده و زمین خیس و پوشیده از برگهای پوسیده. اما چیزی در این سکوت نفسگیر وجود داشت. انگار خانه، ناظر ورود آنها بود.
امین با لبخندی ساختگی گفت: «حس میکنی کسی داره نگاهمون میکنه؟» کاوه که مشغول گرفتن عکس بود، گفت: «نه… فقط تخیله. ولی… یه حس عجیب دارم.»
شب اول، آنها وسایلشان را در اتاق بزرگی با شومینه چوبی مستقر کردند. دیوارها با نقشهای گلدار محو و چراغهای نفتی قدیمی تزیین شده بود. تا نیمهشب، همهچیز عادی بود… تا اینکه:
امین در حالی که از لرز بیدار شده بود، شنید صدای خشخش آمدن چیزی از پلهها به سمت پایین میآمد. صدای سنگینی، ولی با فاصلههای منظم. ناگهان صدایی آرام و کشدار، پشت در اتاق زمزمه کرد: «اومدی… بالاخره…»
صبح روز بعد، آنها به دوربینشان رجوع کردند. ضبطشدههای شب، تصاویری عادی را نشان میداد… تا اینکه در دقیقه ۴۸، پنجرهای که باز نشده بود، آرام باز شد و سایهای بیصدا وارد اتاق شد. سایهای بلند، بیچهره، و سرد.
کاوه تصمیم گرفت طبقه بالا را بررسی کند. در پشت کمدی پوسیده، جعبهای فلزی پیدا کرد. داخل آن، دفترچهای با صفحات کاهی و لکهدار بود. متون عربی، اعداد معکوس، و نمادهای چشمدار روی صفحات با جوهر قرمز نوشته شده بود.
در یکی از صفحات نوشته شده بود: «این مکان گشوده شده بر دو جهان است. هر که در آن ماند، تسلیم خواهد شد.»
همان شب، صدای خندهای از طبقه پایین شنیده شد. نه انسانی، نه کودکانه. چیزی بین این دو. و بعد صدای کشیده شدن زنجیر. کاوه با صدای لرزان گفت: «اون پایین کسی هست… من شنیدم… صدای پا هم میاد…»
در نیمههای شب، امین از خواب پرید. تمام شیشهها بخار گرفته بودند. ولی در بخار یکی از پنجرهها، جای دستی بود. دستی باریک، با انگشتانی بلند که از پشت شیشه آمده بود.
صبح سوم، کاوه ضبط صدای دوربین را بررسی کرد. چیزی در فرکانس پایین ضبط شده بود. وقتی صدا را تقویت کردند، چیزی شبیه به نفسهای سنگین شنیده میشد… و سپس یک جمله که هر دو را لرزاند:
«بمون… یا بمیر… من انتخاب میکنم.»
از آن لحظه به بعد، هر صدایی، هر حرکت سایه، حتی باد میان برگها برایشان غیرقابلتحمل شده بود. وسایلشان را جمع کردند و آماده رفتن شدند. اما در خانه، دیگر باز نمیشد.
تا نیمهشب، برق رفت. چراغقوهها شروع به چشمکزدن کردند. در آن سکوت بیرحم، صدای قدمهایی به دورشان میچرخید. دیوارها شروع به لرزیدن کردند. شومینه خودبهخود روشن شد. زنی از میان شعلهها با چهره سوخته بیرون آمد و گفت:
«حرمت رو شکستی… نوبتت شده.»
امین بیهوش شد. وقتی صبح شد، خودش را روی خاک حیاط یافت. در باز بود. از کاوه هیچ خبری نبود… نه لباس، نه وسایل، نه اثر پا.
پلیس محلی هیچ نشانهای نیافت. پرونده بسته شد. اما امین، هنوز کابوس آن صداها را میبیند. گفته میشود هنوز هر سال، در همان شب، صدای دو مرد از خانه شنیده میشود… اما فقط یکی از خانه خارج میشود.
ترس زمانی جذاب است که بتوانیم آن را کنترل کنیم. ماجراهایی مثل خانه مهتاب واقعیاند، اما خطرناک. اما تجربه در اتاق فرار اصفهان، همان حس را با ایمنی کامل و دوستانتان تجربه میکنید. همین امروز یکی از بازیهای ژانر ترسناک را رزرو کنید و به دنیای ارواح و جن قدم بگذارید – اما این بار بدون ترس واقعی!