دلقک قاتل

دختری به نام مولی، که هفت ساله بود، عاشق عروسکها بود و یک سری از آنها را در اتاقش داشت. او درس خوان نبود، بنابراین والدینش به او گفتند که اگر نمراتش بهتر شود، به عنوان پاداش برای او یک عروسک جدید میخرند.
مولی با انگیزه، تمام تلاش خود را کرد و چند هفته بعد، کارنامهاش آمد و او موفق شد جزء نفرات برتر مدرسه باشد. والدینش خوشحال شدند و تصمیم گرفتند به قول خود عمل کنند. صبح روز بعد، مادر مولی او را به مرکز خرید برد تا برایش یک عروسک بخرد.
وقتی از پنجره فروشگاه اسباب بازی عبور میکردند، دختر بازوی مادرش را گرفت و خواست داخل فروشگاه برود.
وقتی وارد فروشگاه شدند، زن به دخترش گفت که هر چیزی که میخواهد را بدون توجه به قیمت آن بردارد. مولی در راهروی فروشگاه قدیمی قدم زد و در نهایت در یکی از قفسهها که با جعبههای گرد و خاکی پوشیده شده بودند، چیزی توجهش را به خود جلب نمود…
آن یک عروسک دلقک با موهای قرمز، چشمهای زرد و بینی قرمز بود و صورتش چین و چروک داشت. یک دست دلقک مشت شده بود و دست دیگر آن، سه انگشتش بالا گرفته شده بود.
- مولی به مادرش گفت: “مامان، من اینو میخواهم!”
- مادرش گفت “آیا مطمئن هستی؟” این خیلی زشت و ترسناک است.”
- دختر با هیجان سر خود را تکان داد و گفت من آن را میخواهم!
- مادرش هم قبول کرد که آن را بخرد.
- صاحب فروشگاه به عروسک نگاه کرد و گفت: “متاسفم خانم. آن عروسک دلقک فروختی نیست.”
- زن گفت “چطور؟ چرا؟”
اما فروشنده از پاسخ دادن به او خودداری کرد.
مادر به دخترش نگاه کرد و دید که دخترش چشمانشان پر اشک شده است. او شروع به مذاکره با فروشنده کرد و پول بیشتری به او پیشنهاد داد اما فروشنده باز هم امتناع کرد.
سرانجام، او گفت: “صد دلار به تو میپردازم!” و پول را جلوی فروشنده گذاشت. فروشنده لحظهای تردید کرد، سپس نفس عمیقی کشید و گفت: “خب، میتوانید آن را ببرید. عروسک دلقک را در کیسهای گذاشت و به مادر داد.
وقتی به خانه رسیدند، مولی با شادمانی وارد اتاق شد. دختر از هدیه خود بسیار خوشحال بود و تمام روز را با بازی با عروسک دلقک سپری کرد. موقع بازی با عروسک، با خود میگفت که چرا دلقک سه انگشت خود را بالا نگه داشته است.
آن شب، هنگام خوابیدن، عروسک را در قفسه اتاق خود گذاشت و خوابید. صبح روز بعد، مادر در حال آماده کردن صبحانه بود و مولی را صدا زد تا او را از خواب بیدار کند. وقتی بار سوم صدا زد، نگران شد. او تصمیم گرفت به طبقه بالایی رفته و دختر خود را از بیدار کند.
وقتی وارد اتاق خواب مولی شد، در اتاق بدن مولی انگار با خون شسته شده بود. گلوی او بریده شده، چشمانش بیرون زده شده و چاقو در سینهاش فرو رفته بود.
مادر مولی باور نمیکرد که چه میبیند، سپس پس از لحظاتی سر خود را به اطراف چرخانده و عروسک دلقک را کنار جسد دخترش دید. عروسک دلقک چهار انگشت خود را بالاتر نگه داشته بود…