شب تاریک و جاده

ساعت یه ربعی از دو نصفه شب میگذره که اتوبوس سر سه راه حسن آباد با سر و صدای زیادی توقف میکنه. شاگرد راننده در رو باز میکنه و با لحن تحکم آمیزی که خستگی توش موج میزنه میگه: سه راه…
خودش دستگیره آهنی رو میگیره و میپره پایین. از صندلی بلند میشم و دو رو برم و نگاهی میکنم. همه مست خوابن و فقط منم که باید پیاده بشم.
شاگرد راننده، صندوق اتوبوس رو باز میکنه و ساک منو میذاره زمین. تشکری ازش میکنم و برش میدارم. بدون اینکه جواب بده در صندوق رو میبنده و سوار اتوبوس میشه و در رو میبنده.
اتوبوس از جلوم که رد میشه همه جا میشه تاریکی مطلق… صدای جیرجیرکها از دو طرف جاده میاد. بیخیال تاریکی، ساک به دست حرکت میکنم به طرف اونور جاده. صدای ماشینی از سمت چپم میاد. سر بر میگردونم ولی چیزی یا نوری نمیبینم. انگاری خیالاتی شدم.
خب معلومه هفت ساعت تو اتوبوس نشستن و صدای موتور اتوبوس و از طرفی شکم خالی… به وسط جاده که میرسم یه دفعه توی تاریکی یه نور خیلی قوی روشن میشه. یه ماشین میبینم که مثل برق از پشت سرم رد میشه. سوت سوز دارش پشت گردنم میشینه. به سرعت خودمو میرسونم اونور جاده و میرم طرف دیگهِ سه راهی و منتظر میمونم.
هنوز ساکم به زمین نرسید که اون دور دورا چراغ ماشینی سو سو میزنه. اونقدر آروم میاد که انگار یکی داره هولش میده. کمی این و پا اون پا میکنم تا اینکه بالاخره میرسه
پیکان گوجهای زوار در رفته، کمی جلوتر از من وا میسه. ساکم رو که جلو پام گذاشته بودم از رو زمین بر میدارم و نزدیکش میشم. تموم شیشههاش بالاست. خم میشم و با صدای بلندی که شبیه داد زدنه میگم: حسن آباد؟
یکی، درِ جلوی ماشین رو باز میکنه. بی معطلی سوار ماشین میشم و ساکمو میزارم رو پام. عجب گورستانیه اینجا! یعنی نباید یه دونه چراغ روشن کنه؟ خداییش چش چشو نمیبینه. همینطور که این جملاتو پیش خودم میگم سرمو بر میگردونم سمت راننده.
پیرمردی با صورت استخونی و دستهایی با رگهای ورم کرده، پشت فرمون نشسته. نگاهی به من میکنه و لبخندی تحویلم میده. تو اون تاریکی از دیدن دو تا تیله طلایی رنگ که ته کاسه چشمش دو دو میزنه حسابی جا میخورم. کمی خودمو جا بجا میکنم و بی هوا میگم شما تو این مسیر کار میکنید؟ و چه سوال مسخرهای میپرسم.
چه میدونم شاید اگه یکی دیگه تو شرایط من بود میپرسید شما اصلا آدمید؟ راننده نگاهی به من میکنه و با خنده چندش آوری، هفت هشت تا دندون زرد شده که توی دهنش باقیمونده رو به من نشون میده
کم کم چشمهام به نور توی ماشین داره عادت میکنه که لکههای قرمز رنگ روی شونه پیر مرد نظرم رو جلب میکنه. سرمو بر میگردونم صندلی عقب ولی یهو میخکوب میشم. یه جنازه خون آلود لای مشما است. با عجله دستگیره در رو میکشم ولی باز نمیشه.
هر چی سعی میکنم بیفایدس. بالا بر شیشه هم سر جاش نیست. نیمرخ صورت پیر مرد تو اون فضای تاریک داره سکتهام میده
روشنایی چند تا مغازه از دور معلوم میشه. نمیدونم! شایدم خونه است؟ میخوام داد بزنم ولی صدام در نمیاد… به شیشه بغلم مشت میزنم. راننده نگاهی بهم میندازه ولی دیگه لبخند نمیزنه. خشونت از چشماش میباره و با عصبانیت اول یه چیزایی زیر لبش میگه بعد صداشو میبره بالا. ماشین کنار روشنایی توقف میکنه.
دستشو که خونی به نظر میاد میاره به سمت من. اونو پس میزنم و خودمو میکشم عقب. با تندی دستگیره در رو میگیره و محکم میکشه. در ماشین که باز میشه با دوتا دستش حولم میده بیرون. با کتفم میوفتم کنار جاده. ساکم رو از تو ماشین پرت میکنه طرفم و در رو میبنده.
جوونی از تو مغازه میاد بالا سرم و دستم رو میگیره و بلندم میکنه. بدنم حسابی درد میکنه. راننده از ماشین پیاده میشه و با صدای بلندی به یه زبون محلی ناآشنا یه چیزهایی به اون میگه. اون جوون بعد حرف زدن با پیرمرد یه نگاهی به صندلی عقب ماشین میکنه و میگه چیه داداش مشکلی داری؟ مریضی؟
خون ن … جسد. سرم میگردونم طرف ماشین. جوری اینو با لکنت میگم که میزنه زیر خنده. جوون که خط ریش بلندی داره از تو مغازه یه لیوان آب میاره و میده دستم و با خنده آرامش بخشی میگه نترس برادر من. اشتباه دیدی، حاج رحیم قصابِ محله است. هفتهای چند بار میره سلاخ خونه برا گوشت. اونی که دیدی عقب ماشین، شقهِ گاوه.
خودمو جمع و جور میکنم و کمی شونمو که درد میکنه میمالم. برام توضیح میده که پنج کیلومتر تا حسن آباد مونده. پیرمرد انگار فهمیده من چرا قاطی کرده بودم، سوار ماشینش میشه و دوباره در رو برام باز میکنه.
من که دودستی ساکم رو به خودم چسبوندم، تشکری میکنم سوار ماشینش میشم. ماشین که راه میافته با شرمندگی از پیرمرد عذر خواهی میکنم. ساکم رو که زیر پام میزارم یه کارت شناسایی کف ماشین نظرم رو جلب میکنه. خم میشم و برش میدارم. با اینکه نور کمه ولی خیلی آشناس برام. به راننده نگاه میکنم. چشم میدوزه به من و با حالتی چندش آور میخنده.
سرم رو بر میگردونم عقب ماشین، صورتی خون آلود با خط ریشی بلند از پشت مشما زل زده به من…