ساعت یه ربعی از دو نصفه شب میگذره که اتوبوس سر سه راه حسن آباد با سر و صدای زیادی توقف میکنه. شاگرد راننده در رو باز میکنه و با لحن تحکم آمیزی که خستگی توش موج میزنه میگه: سه راه…
خودش دستگیره آهنی رو میگیره و میپره پایین. از صندلی بلند میشم و دو رو برم و نگاهی میکنم. همه مست خوابن و فقط منم که باید پیاده بشم.
شاگرد راننده، صندوق اتوبوس رو باز میکنه و ساک منو میذاره زمین. تشکری ازش میکنم و برش میدارم. بدون اینکه جواب بده در صندوق رو میبنده و سوار اتوبوس میشه و در رو میبنده.
...